علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

چند سکانس از یک زندگی

سکانس اول همین روزهای بهمن ماه دقیقاً سه سالی می شود که از خریدِ منزل مسکونی مان می گذرد و اما منزل مسکونی نیم وجبی ما را یک عدد کمدِ دیواری نُقلی است که به دلیلِ قفسه بندی نشدن در این سه سال همواره و در موقعیت های مختلف موجبات کلافگی مادرمان را فراهم می آورده است! و مخصوصاً زمانی که پای میهمان به خانه مان باز شده است! و آاااااای مادرمان سختی کشیده اند، اندر فرآیند جابجا نمودنِ رختخواب و پتو از کمد دیواری به بیرون و بالعکس! سکانس دوم سال هاست که مادرمان گواهینامۀ رانندگی گرفته اند و اما همیشه ماشین خریدن برای خود را به تعویق انداخته اند... زیرا مادرمان بر خلاف بسیاری از خانم ها بسیار به ندرت به تنهایی بیرون می روند و حتی ...
18 بهمن 1393

زنگ عاشقی

زنگِ دلتنگی *در دو روز نبودنِ بابایمان در منزل، حتی بدونِ این که مادرمان حرفی بزنند و از نبودِ بابایمان سخنی به میان بیاورند ما رو به مادرمان:" بدو بابایَت اومده! برو سلام بُتُن بابا!" و با این که هرگز پدر و مادرمان ما را به سلام کردن فرمان نداده اند و ما سلام کردن را به گونه ای غیرمستقیم و از روی رفتارِ بابا و مادرمان آموخته ایم، به نظر می رسد این جمله را در مهد از زبانِ مربی شنیده باشیم که به یک نی نی در انتظارِ بابا گفته اند... و البته که دلتنگِ بابایمان بودیم و یکی از همین روزها در غیابِ بابایمان:"من بابایَم و می خوام... " *دایی محسن مان  تازه از شمال بازگشته اند و ما با ایشان عازم حمام شده ایم...
14 بهمن 1393
1712 11 63 ادامه مطلب

باران که می بارد!

انتظار سخت است ولی لازم است! انتظار سخت است ولی پایانِ انتظار دل نشین است! انتظار همان است که باعث می شود به وقتِ رسیدن لبریز شوی از شکرگزاری و با تمامِ وجودت درک کنی اهمیت بودنِ آن چه را که مدت هاست، نداشته ای! انتظار همان است که وقتی ندای به پایان رسیدنش حس می شود، قادر است انسانِ خفته ای را بیدار کند و او را لبریز از شکرگزاری کند! انتظار قادر است در نیمه شبی زمستانی مادرِ خوش خوابِ ما را با صدای نم نم بارانی که بر کانالِ کولر می نشیند بیدار کند و آن قدر ایشان را شاد نماید که صورتِ خواب آلودِ خود را از پنجره بیرون برند و باران را لمس نمایند! انتظار قادر است درکِ در اولویت بودنِ چند قطره باران را به هر بنی بشری بفه...
9 بهمن 1393

گذر اولین زمستانه

در پی نزدیک شدن به 42 ماهگی و در پی آن نزدیک شدن به وقوع بحران سه و نیم سالگی که با لوس شدن و حساس شدنِ بی سابقه مان آغاز شد، در این مدت حس مالکیت سرشارمان، در نحوۀ حرف زدن مان نیز به وضوح نمایان شده است. کاربردِ عبارت هایی چون "با مامانَم می یَم مهد"، "بابایَم بَیام توماس بخره"، " با دایی محسنَم بازی بُتُنم" "مادر جونَم دوست دایَم" نشان دهندۀ تقویت حس مالکیت مان است، چون کمی قبل تر این عبارت ها به صورت "بابا"، "مامان"، "دایی محسن"، و "مادرجون"و بدون پسوند " َ م" به کار می رفت. در نتیجۀ همین حساس شدن ها، مدتی ست اگر کسی کوچک ترین عملی را انجام بد...
6 بهمن 1393

یک احساسِ ناب

شاید بارها و بارها با عزیزانت همسفر شوی و مسیرِ آزادراهِ تهران-قم را طی کنی و به مسجد جمکران بروی و در حالی که تو گنجشک های پرواز کنان در محوطۀ مسجد جمکران را رصد می کنی، بزرگ ترهایت نماز تحیّت مسجد بخوانند و نمازِ امام زمان بخوانند و زیارتِ آلِ یاسین بخوانند و دلت و دل شان آرام بگیرد... و سپس زائر حرم فاطمۀ معصومه باشی... همان غریبی که این روزها زائرانی از تمامِ دنیا دارد که به او توسل می جویند و دل در جوارش آرام می دارند... و امـــــــــــــــا تفاوت را وقتی عجـــــــــــــیب احساس می کنی که همسفرانت از جنسِ مادر باشند! و دو مادرِ بزرگ که از لحظۀ سوار شدن بر ماشین تا لحظۀ رسیدن به جمکران و تمامِ لحظاتِ زیارت شان در مسجد و در تمامِ طو...
1 بهمن 1393
1